مرسانامرسانا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 7 روز سن داره

تنها بهانه زنده بودن ما مرسانا

بدون عنوان

دختر گلم دیشب توی شرکت بابایی سمینار خام گیاه خواری برگزار شد --بابایی برا منم بلیط گرفت که توی این سمینار شرکت کنم --ساعت 5 و نیم سرویس از جلوی درب ورودی شهرکمون حرکت کرد --توی ماشین حسابی با باران و آرتین بازی کردی --وقتی رسیدیم بابایی اومد شما رو برد توی اتاقش تا من بتونم  مطالب مفید رو یادداشت کنم -- این 2 ساعتی که ازت دور بودم برام 2قرن گذشت --هر چند دقیقه یه اس ام اس میزدم به بابایی و احوالت رو میپرسیدم --خودم اونجا بودم و دلم پیش تو بود--جالب اینجا بود که بابا میگفت  یه خورده بازی میکردی بعد آروم میشدی  و می گفتی مامان  دوباره  بابا سرت رو گرم میکرد و مشغول بازی میشدی و باز سراغ مامان رو میگرفتی -الهی قربونت ب...
28 خرداد 1392

بدون عنوان

مرسانای نازم   عمو حسین ( عموی بابایی )  چند مدت قبل  رفتند  مکه  و برا  شما زحمت کشیدن و کلی سوغاتی آوردن  --  بین اونا  یه عروسک ناز   هم بود   که تو خیلی دوستش داری--هر جا که میریم   من  اونو برات میارم که دل  دخترم براش تنگ نشه  حتی وقتی داریم میریم نون بخریم --به قول خودت دد اون شب وقتی می خواستیم بخوابیم بابایی دد رو آورد گذاشت کنارت   تو یه خورده باهاش بازی کردی و  پستونکت رو گذاشتی دهن دد ولی بعدش پشیمون شدی   و  پستونکت رو گذاشتی دهن خودت اخر سر هم  دد رو بغل کردی و خوابیدی الهی قربونت...
27 خرداد 1392

بدون عنوان

مرسانا گلم شما عاشق بستنی هستید  -همیشه توی فریزر خونمون بستنی هست --چند روز میشه بهت یاد دادم به بستنی میگی ببتی امروز صبح  قاشق بستنی رو روی زمین دیدی گفتی مامان ببتی منم با جون و دل برا دخترم بستنی و قاشق آوردم  ولی تو بیشتر دوست داری خودت  بخوری تا اینکه ما بهت بدیم خلاصه بستنی رو دادم دستت و نوش جون کردی می خوام برات مراحل بستنی خوردنت  رو بذارم اول خیلی آروم و با احتیاط می خوری  یه خورده بستنی میریزه روی لباست سعی میکنی بستنی هایی که روی لباست ریخته رو با قاشق برداری  بخوری تا اینجاش خیلی خوبه وقتی سیر شدی شروع میکنی به  خرابکاری قاشق رو میندازی و شروع میکنی با دست...
27 خرداد 1392

بدون عنوان

مرسانای  نازم  خونه باباجون که بودیم  تصمیم گرفتیم عصر جمعه بریم بوشهر  پیش آنیل و آریسا  آماده شدیم  و خواستیم که سوار ماشین بشیم  شما کلییییییییی گریه کردی  برا  باباجون و می خواستی باباجون هم باهامون بیاد -خلاصه باباجون نشست توی ماشین تا شما آروم شدی  بعد پیاده شد و ما رفتیم بهت کاملا  حق میدم  آخه بابا جون علی و مادر جون     خیلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی  مهربونن --اینقدر  بزرگن که گامهای بزرگشون  رو به قدمهای  کوچک تو میبخشن و  میشینن  و ساعت ها  باهات بازی میکنن --مطمعنم وقتی بزرگ شدی  خیلی به خودت افتخار میکنی...
27 خرداد 1392

بدون عنوان

یک شنبه  هم  صبح که بیدار شدیم اول رفتیم توی حیاط هتل  و کلی واسه خودت بازی کردی   اینم من و دخملی توی حیاط هتل   بعدرفتیم کنار  سی و سه پل صبحونه خوردیم و شما هم کلی پنیر بازی کردی و   یه دونه دنت هم دادم به دخملی و نوش جون کردی--حسابی هم  برا خودت بدو بدو  می کردی  و خوشحال بودی قربونت برم -هوا هم که عالـــــــــــــــــــــــــــــــــی  یه کلاغ هم  اومده بود کنارمون که  تو همش میگفتی قار قار  و کلی ذوقش رو می کردی ولی  نزدیکش نمیرفتی بعد از صبحونه  رفتیم سمت منارجنبان  --بنای  قدیمی خیلی قشنگی بود  ولی اجازه نمیدادن دی...
21 خرداد 1392

بدون عنوان

امروز دوشنبه هم  من صبح زود از خواب بیدار شدم ولی شما و بابایی خواب  بودید  دلم نیومد بیدارتون کنم   رفتم  رستوران براتون چایی و صبحونه گرفتم آوردم اتاق وقتی بیدار شدید صبحونه نوش جون کردید و رفتیم  بیرون ناهار هم  کباب بناب گرفتیم  و رفتیم  توی  یه پارک   نزدیک مسیری که می خواستیم بریم  سامان   نشستیم ناهار که خوردیم  حرکت کردیم به سمت  سامان  که بریم و پل زمان خان رو ببینیم  -تقریبا  یک ساعت توی راه بودیم و شما کل راه رو خوابیدی   و اونجا بیدار شدی  --واقعا   قشنــــــــــــــگ بود --تو هم کلی  کیفـــــــــ...
21 خرداد 1392

بدون عنوان

مرسانای نازم  الان که دارم برات مینویسم  18 ماهه هستی با بابایی تصمیم گرفتیم  بریم مسافرت  --اصفهان -- چهارشنبه عصر  15 خردادا 92   از عسلویه حرکت کردیم رفتیم جم --شب رو جم موندیم  خونه دایی آرمان(چون مادر جون و باباجون نبودن) شب رو کنار رادین عزیزم  گذروندی و حسابـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی با هم بازی کردید صبح زود زندایی  هما  با وجود اینکه پارمین  کوچولو توی شکمشه و خیلی اذیت میشه  بیدار شدو  زودی  برامون صبحونه آماده کرد و چایی برا توی راهمون هم  درست کرد چون من گرفتار  جمع و جور وسایلمون بودم  زن دایی زحمت کشید  به د...
21 خرداد 1392

بدون عنوان

امروز شنبه  بیدار که  شدی  دخملم رو بردیم  باغ پرندگان  --وای مرسانا  خیلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی ذوق  کردی از دیدن پرنده ها  البته اولش زیاد   نزدیکشون نمیرفتی  ولی بعد کلی دنبال پرنده ها  میدویدی و بازی می کردی چندتا عکس از باغ پرندگان رو برات میذارم   دخترم  تاج سرم  دخملم  وبابایی من و مرسانام   الهی فدات بشم که روز به روز به مامان وابسته تر میشی  --خونه که هستیم همش میای و دستت رو حلقه می کنی دور گردنم و بوسم می کنی   یا میای پاهام رو محکم  میگیری که ازت دور نشم و کنارت بای...
21 خرداد 1392

بدون عنوان

مرسانا جونم  امروز قراره با هم بریم جزیره بازی  کنار سی و سه پل تا من و شما دوستامون  رو ببینیم--دوستایی که از اردیبهشت 90  با هم دوستیم  --بیشتر از 2 سال  ولی همو ندیده  بودیم تا اینکه   خاله ها فهمیدن ماداریم میریم اصفهان  زحمت کشیدن و اومدن تامن و شما رو ببینن ساعت 6  بابایی زحمت کشید و من و شما رو برد  جزیره بازی  خیلـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی  به  دخملم خوش گذشت و حسابی با دوستات بازی کردی -آخر سر هم به زوووووووووووووووور اومدیم بیرون مرسانا جونم و آوا   و آوینا  و رادوین قربون خندیدنت&nbs...
21 خرداد 1392

بدون عنوان

مرسانا جونم چند مدت پیش  که کوچیک تر بودی   میرفتی  روی میز وسط مبلا و از روی میز میرفتی روی مبل  منم اومدم میز رو برداشتم که نتونی بری بالا آخه میترسیدم  یه موقع من حواسم نباشه  و بری بالا و خدایی نکرده بیافتی   حالا دیگه  ماشالا  بزرگ شدی و به میز وسط  نیازی نیست ولی خدا رو شکر خیلی با احتیاط میشینی و می چرخی و  میای پایین آفـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرین عزیزترین دختر دنیا اینم  مستند   ...
13 خرداد 1392